به نام خدا
سلام
من محمد کوچولو هستم . بابا و مامانم وبلاگ دارند ، هر چی بهشان میگم داستانهای منو تو وبلاگتان بنویسید قبول نمی کنند . بعدش هم به بابا گفتم اگه برای من وبلاگ نزنی کامپیوترت را خراب میکنم برای همین این وبلاگو برای من درست کرد الان ام یک خاطره قشنگ که امروز برام اتفاق افتاد براتون میگم .
امروز قرار بود بریم لباس عید بخریم من تو خونه منتظر بابا و مامانم بودم که اول بابام اومد گفت من نمیتونم با مامانت برو باز هم انتظار تا اینکه مامان خانومی اومد . اینقده من اصرار کردم تا بلند شد و با هم رفتیم خرید من یک کت و شلوار میخواستم که مامان قبول نمی کرد ولی من بزرگ شده ام و مثل بابا باید کت و شلوار بپوشم مگه نه ؟
آخر سر کت و شلوار را خریدیم و من خیلی خوشحال شدم . آخه این کت و شلوار خیلی قشنگه ، میدونی رنگشم مغز پسته ای هست . جلیقه هم داره مثل مال بابا .
از همه عمه ها و خاله ها و دایی ها و عمو ها میخوام بیان داستانها و خاطرات منو بخونن ، اینقد داستانهای قشنگ بلدم . راستی تا یادم نرفته بگم من پسر خیلی خوبی ام ولی بابا بهم میگه آتیشپاره ، خوب تهمته میزنه دیگه ، اصلام خرابکاری نمی کنم .
خداحافظ شب به خیر
لیست کل یادداشت های این وبلاگ